کلاس اول راهنمایی بودیم یک روز معلم دینی آمدوگفت :همه برای کلاس قرآن یکی از این قرآن های کیفی را که تازه به بازار آمده بود تهیه کنید
ماهم چون بچه مثبت بودیم وقتی به خانه رفتیم کلی آسمان و ریسمان به هم بافتیم که اگر این قرآن را نخریم بدبخت میشویم
به گمانم پدر یک اسکناس دویست تومانی به مادا د تا بدبخت نشویم
یک مغازه کتاب فروشی نزدیک مدرسه بودفردا که تایم بعد از ظهر بودیم خودمان را رساندیم به مغازه صاحب مغازه وقتی قرآن را به ما دادگفت چیز دیگه نمیخوای ؟
ما هم که آن لحظه توی مد معرفت شناسی بودیم نگاهی به کتاب ها کردیم و یک کتابی که جلدش مثل قرآن بود نشان دادیم و گفتیم آن را هم بده!
وزود آمدیم سر کلاس
معلم دینی تا آمد گفت قرآن ها را بگذارید روی میز و ماهم هم قرآن و هم آن کتاب را گذاشتیم روی میز به عنوان کتاب که نگاه کردم نوشته بود:حلیه المتقین
معلم قرآن تا چشمش به کتاب افتاد تا بنا گوش قرمز شد گفت:برا بابات گرفتی؟
بادی به قپ قپ انداختم و گفتم:نه برای خودم!
گفت :میذارم کتابخانه به درد تو نمی خورد!
این جوری بود که اولین پروژه معرفت شناسی ما شکست خورد
تا او چه خواهد...
والسلام